عکس بیسکوییت

بیسکوییت

۴ روز پیش
سرگذشت ۵ قسمت نهم
گفتم که کیوان توخونه تنهاست رفتم س سمساری پیدا کردم وازش ی تلوزیون کوچولو قرمز ۱۴ اینچی که اون موقع همه ایناروداشتم گرفتم.
دایی که حالا برق اتاقم کشیده بود برامون وی لامپ صد زرد رنگ وسط اتاق روشنایی میداد .اومد وتلوزیون روبرامون درست کرد وانتن زد و روشن کرد.
از دایی حمیدم خبری نبود.دیگه کیوان سرگرم این بود وکارتون میدید .چون زود بیدار میشدم براش ی چیزی ناهار اماده میکردم ومیرفتم بقالی.بعدم میرفتم دوچرخه سازی.بیشتر وقتام لقمه میگرفتم براش یا تخم مرغ وسیب زمینی میزاشتم براش.هنوز غذای خوب بلد نبودم.
از پنیر وگردوهای مادرم هم چیزی نمونده بود.ی صندوق قدیمی دایی داد بهمون تمیزش کردم و وسایلمون روگذاشتم داخلش.
روشم ی پارچه انداختم و قاب عکسارو که از خونمون اورده بودم گذاشتم.انگار خاطراتم با نگاه کردن به عکسا مرور میشد.غمی تودلم نشست.قاب روبغل کردم  گریه کردم.
نالیدم که من با این سن کمم چطور میخوام از پس بزرگ‌کردن کیوان بربیام اونم دست تنها...
نگاهی به کیوان که زیر کرسی خواب بود کردم و اشک ریختم...من ۹ ساله چطور ی بچه ی ۶ ،۷ساله روبزرگ کنم.من خودم یکی رومیخواستم کنارم باشه .

با گریه خوابیدم .خواب بابامو ومامانمو دیدم...گفتن ما که کنارتیم...مراقبتیم.توفقط مراقب کیوان باش...بهشون گفتم دلتنگشونم...

یکهوتوخواب حس کردم یکی روی قفسه سینم نشسنه وداره خفه م میکنه...چشمامو باز کردم کیوان بود...
میگفت...میکشمت ....تو مادرمو کشتی...میکشمت...
هرچی دست وپا میزدم انگار تمام قدرتش توی داشتاش بود و فشار میداد...
به زور دستشو از دور گردنم باز کردم و کیوان دوباره بی انرژی افتاد.انگار کابوس میدید...
چندبار دیگم این کارش تکرار شد و نزدیک بود خفه م کنه...نمیدونستم چیکارکنم به کی بگم...مش عباس عم چندباری پاپیچ شدکه بهش بگم چی شده اما نگفتم...روم نمیشد...
دایی حمید بعداز چهل روز اومد.ی لباس خاکی تنش بود وهنوزم کمی لنگ میزد.میگفت جز دسته های مردمی شده از شهر مراقبت میکنه.دور هم که جمع شدیم.
زنداییم گفت حمید جان...رفتی روستا...
دایی حمید ساکت شد.همین طور که چایش دستش بود گفت
اره همون روزای اول رفتم.روستامون دیگه اون روستا نیست...انگاری بوی مرگ میده وغمزده ست...
رفتم خونه مادرم...هنوز روی زمین افتاده بود.رفتم براش ی قبر کنار پدرم کندم وبردمش اونجا...
همه گریه میکردن ...ادامه داد...رفتم خونه ی ژینا....دیاکو هنوزم به ماشینش تکیه داده بود ...چشاش باز بود...گفتم پسرات پیشمن...غصه نخور برادرم...رفتم بالا ژینا...به اونم گفتم که مراقب این دو گل عزیزت هستم...
بغلشون کردم برای اخرین بار ...‌ه بغض ترکید وهمه گریشون بیشتر شد...
گفتم کژال رو چی ...پیداکردی دایی؟
گفت دوروز گشتم تا درختو پیدا کردیم.بردمش پیش مادر وپدرت همون جا دفنش کردم.گفتم کنارهم باشن تا روحشونم اروم بگیره...
اشکام امونم نمیداد...تندتند میومدن...
دایی که اومد وقتی ارومتر شد از مشکل کیوان گفتم بهش...گفت فردا میبریمش دکتر...
گفتم باید بگم به سرکارم که داریم میریم دکتر ...
گفت مگه سرکار میری دایی
گفتم اره...
گفت ماشاالله ...ماشاالله به غیرتت...خانم ببین به این میگن مرد...مرد باغیرت من...من تا عمرم دارم ارچی بخواین بزاتون تهیه میکنم نرو سرکار
گفتم نه ...اینجوری راحتترم...مزاحم زندگی کسی هم نیستیم...
گفت به به چقدر پخته وبزرگ شدی...
زد به بازوی من...
دایی ی سری مدارک وسندم همراش اورده بود.شناسنامه بابام ومامانم.سند ازدواج ،سندخونه وماشین ،باغ وزمین کشاورزی داد بهم وگفت مراقبشون باشم...مدارک خودشون ومادربزرگم وهرچی پیداکرده بود اورده بود همراش
زندایی ازم تعریف کرد که توی این مدت خرید خونه با من بوده و توی کارا بهش کمک کردم.اون زنداییم کلی ازم تعریف کرد...

روز بعد کیوان روبردیم دکتر گفت باید ببریش دکتر روانپزشک وروانشناس واین دکترا...با دکتر عمومی مشکلش حل نمیشه...دوباره بردیمش ی روانپزشک...
گفت استرس بعد از حادثه گرفته و چندجلسه باهامون  گذاشت وحرف زد وراهنمایی کرد .اما افاقه نکرد...فقط خفه شدن من توسط کیوان از هرشب هرشب به هفتگی دوبار یاسه بار تبدیل شد...
خودم بعداز بیدارشدن اصلا یادش نمیومد چی شده...
دایی دوباره راهی جبهه شد ومنم مشغول کار...

فصل زمستون شد وبه هر سختی بود گذروندیم.
اتاق بعصی شبا خیای سرد میشد مجبوربودم ی کتری پراز آب کنم که هوا رطوبت داشته باشه وکیوان سرما نخوره هم گرمتربشه...
زندایی هرچی اصرار میکرد بریم پیششون قبول نمیکردم.اون داییم میومدهرچی میگفت قبول نکردم...زنداییم حامله بود.زایمان که کرد دوقلو داشت.حمدیه وزن دایی حمید دورش بودن ومراقبش بودن دایی هم از صبح میرفت سرکارتا شب برمیگشت...توی ی انبار کارپیداکرده بود و کارگری میکرد میگفت کار باید روزیش حلال باشه...کار که عار نیست هرچی باشه خوبه...

خلاصه روزگارمون میگذشت.بهارشد.درختای حیاط شروع کردن به جوونه زدن...برفها آب میشدن...دوباره جنب جوش مردمم بیشترمیشد.بقالی کارش بیشترشده بود و دوچرخه سازی کارشو به تعنیرات موتورسیکلت تغییر داد.
من مسئول این بودم که قطعه های خراب رو بشورم..اهی قطعه رومیبردم تراشکاری.یا میرفتم مثل همون قطعه رومیخریدم.اون شاگرد موتورسازی لنگار حسودی میکرد بهم واز هر طریقی بود میخواست منو جلو استا بدکنه...
خیلی مراقب بودم وحواسم بود اشتباه نکنم.حقوقم بیشتر کرده بود.
همینم میگفتم خداروشکر...با حقوقم ی یخچال دسته دوم خیلی کوچیک گرفتم.اون روز دایی حمیدم بود اومد کمکم کرد تا جابه جاش کنیم.گذاشتم تو اتاق .
اتاقمونم کوچیک بود و جامون تنگ بود اما همینم ی سقفی بالا سرمون بود ودایی هام کنارمون بودن خداروشکر میکردم.تنم سالم بود با زوربازو وهمت خودم زندگی دونفری مون رومیچرخوندم...هزینه دکتر کیوانم بود وبخاطرهمین مجبوربودم دوجاکارکنم...کیوانم هنوز حرف نمیزد مگر اینکه خواب بود وخواب میدید...
تابستون که شد هواگرمتر شد.دایی مجبورشد کولر آبی رو که بالا پشت بوم بود رو درست کنن.اما خراب بود و هزینه ش زیادبود.
هواکه گرم شد .کرسی روجمع کردم پتوهارو گذاشتم روش .زندایی دودست رختخواب بهم داد.گذاشتم روی چهارپایه که برا کرسی استفاده میکردیم.
روشمارچه کشیدم تا مرتب باشه...ی گاز دوشعله کوچزک گرفتم ودیکه روچراغ نفتی چیزی درست نمیکردم.غذام یادگرفتم.البته برام سخت بود اما کیوان هیچی نمیگفت وکامل میخورد.باز اول ودوم شفته شد.ولی بعدش کم کم یادگرفتم...سعی میکردم چیزی درست کنم‌که کیوانم دوست داشته باشه وبخوره...
...